«يار من»
جونكه يارم بگشود آن لب شيرين به سخن
باغ گل جلوه نمود زان صنم غنچه دهن
بس خجل شد وزخجلت سر تعظيم نهاد
سرو رعناي مراچونكه بديد سرو چمن
يار من چون بخرامد به چمنزار صفا
سعي بيهوده چرا مي كند آهوي ختن
هر كه دوشينه شبش بي مي ومعشوق گذشت
او نداند كه چه رفت در دل شب بر دل من
يار من باده به دست ولب او بر لب من
آنچنان شد كه نگويم ونيايد به سخن
نازنينا،صنما جامه مكن از تن خويش
چون بود چشم طمع در پي سيمينه بدن
هر كه زد لاف رفاقت نشود لايق دل
ساكن باغ و گلستان نشود زاغ وزغن
عاشقي ني به سخن باشد وني لاف گزاف
بايدش جان بدهد بر سر جانانه چو من
سرآيش1386
|