«آن سوی بلوغ»
«بياد زادگاهم روستاي كريز»
زادگاهم كودكي هاي مرا در ياد دارد
ومن نیز خاطراتش را
کوچه های کج وکوله
دالان های تنگ وتاریک
شیطنت های مرادر یاددارند
های وهوی بچگی هایم
از پژواک کوه می آیدهنوز
بیابانهایش،کشتزارهایش
باغ هایش،جویبارهایش
دستان مراخوب می شناسد
درختان گردو،درختان زردآلو
درختان لانه گنجشک،درختان شفتالو
پاها ی مرا خوب دریاد دارند
من خوب می دانم
تعداد چوبهای سقف خانه ای را
که مادرم مرا درآن بر خاک نهادوسبزم نمود
وآن پله های بی وزن وقافیه اش ـ همچو مکتوبات من ـ
که چندین مرا از اوج خودتا قعر خود غلطاند
خوب در یاد دارم آن روزها را
می گریختم گاه بوسیدن
از لب نمناک بی بی
وز صورت خار خاری باباکلان
وآن لانه ی زنبور
که من بسیارسیخ فرو میکردم درآن
وایشان نیششان در پیکر من
وناسزاهای آن عجوزه
که می پنداشت همیشه
دیوار خانه اش را من به ناخن سفته ام
گر چه گاهی هم من کرده بودم
و آن پیرمردها
که هرروز عصرها
در سرچهار راه کوچه ها می نشستند
وخاطرات عادی وتکراری خود را
به خورد یکدگر می دادندوگاهی
سلام طفل کوچک یازنی را
به لحنی خاص می گفتند علیکی
حال مانده ازایشان اسمی
با پیشوند خدا بیامرز فلان ابن فلان
آن مدرسه ،آن کلاس درس
آن معلم ،آن تر که های درخت به
آن دفتر مشقم
که ته وبالای برگ هایش
به گاه مشق نوشتن های من
پر از گنجشک وگل می شد
وآن دختر زیبا
که جایش بودکنار من
به روی نیمکت چوبی
چقدر شبها که خوابش دیده بودم
باآن دوست
آن همشاگردی دیرینه ام
(که جنگ او را فرو بلعیددر کام آتشین خویش)
صبحگاهان
ایام تعطیلات تابستان
گوسفندان اندک خودرا
تابازمانده های گندمزارهای آبادی
هی هی می کردیم ومی دویدیم از پی آنان
وآن بزغاله زیبا
که نشخوارش محبت بود
زدستان وزلب هایم
به تاخت وتاز می آمد
هر جا که می رفتم
وآن پیرزن که می چید خوشه ها را
از پی مردان برزیگر
به صد شوق وبه صد امید
که شاید زنده مانداو زمستانی دگر را
ودرآن سوی کوچک آبادی من
کوچه باغی است سر سبز
که خاطرات درختانش تشیع جنازه های فراوان است
انتهای کوچه باغ
رودی است سرشار از شست وشوی مرده گان
وگاهی نیز استخر شنای کودکان
خوب در خاطر دارم
آن روزسرد زمستانی را
وچهره ی بی رحم مرده شوی ده
که یخ روی آب راشکست
وجنازه ای راشست وشو داددرآن
ومن تکیه بربیدی کهن
می گفتم درزیر لب:
آیا سرما نمی خورد مرده!؟
وپایین تر ز ده
بر کنار رود باریک
زیر سایه ی سبز درختان
چشمه ای صاف وگوارا بود
هر روز در تنگاتنگ غروب
دخترانی با چادر های رنگارنگ
پسرهایی باموهای تودرتوی بلند
برای بردن آب ومحبت
می آمدند بر گرداگرد چشمه
دختران کوزه های پر زشور آرزو را
به دوش عشق ولبخند
تا به خانه می کشیدند
«که شاید آن پسر خواهان من باشد»
نمی دانم چه می دانند
آنانی که نمی دانند
صفای کوهساران ومردمانش را
چگونه وصف خواهند گفت
بر کودکان خویش
زلال جویباران ونوای بلبلانش را
سرایش سال۱۳۷۴