«تقدیر من»
باز رسید ازگرد ره بوی بها ر
من ولی پاییزی وزردم هنوز
سینه ها لبریز عطر عاشقی است
من ولی افسرده وسردم هنوز
من بهارم سال هاست
در هجوم باد وطوفان مرده است
کودک نورسته ی عشق مرا
گرگ بدفرجام عصیان خورده است
چند گاهی است که در کنج دلم
لانه کرده است مرغ حزن آلود شب
آن یکی ناخن فشرده است روی چشم
آن یکی دیگر نهاده است روی لب
هر کجا من می روم در روز شب
سایه ای آید بدنبالم مدام
چونکه خوب خیره شوم بینم که او
درد تنهایی است،مرا خواند بنام
دست من خالی شد از بود ونبود
قلب من با درد وغم گشته است قرین
خنده کردن رفته است از یاد من
گریه ام با سوز و آه گشته است عجین
این چه تقدیری است که این گونه مرا
همنشین یاس حرمان کرده است
ره به رویم بسته است از پیش وپس
او مرا از ریشه ویران کرده است
من در آغاز رهم
لیک پاهایم زرفتن مانده است
می کشد هر سو مرا این سرنوشت
لاجرم باید روم هر جا مرا او خوانده است
کاش مرا هرگز نمی زاد مادرم
تا چنین افتم به گرداب عذاب
هر چه می جویم نمی یابم پناه
تا رها گردم ازاین بخت خراب
با تمام درد و اندوهم هنوز
چشم به صبح روشنایی دوخته ام
یک نفر می خواندم ازراه دور
آشناست او با درون سوخته ام
سرایش۱۳۸۰